• گرگهایی که کلبه برفی را محاصره کردند

    بسم الله الرحمن الرحیم

    گرگهایی که کلبه برفی را محاصره کردند

    چیزی از کاپشن چرمی ام نمانده بود ، سرما امانم را بریده بود ، از دستها و صورتم خون زیادی می رفت و برفهای انبوه را رنگ آمیزی میکرد . سهراب هم آرامشش را از دست داده بود و با دستپاچگی اطراف را برانداز می کرد . حوادث غار یخ اندود هنوز جلوی چشممان بود . قندیل های شفاف و نوک تیزی که سقف غار را تزئین کرده بودند و ناگهان یک اتفاق بد . به ذوق دیدن آن آویزهای طبیعی پا به غار گذاشتم ، هنوز چند متری از ابتدای غار جلوتر نرفته بودیم و هنوزسهراب طبیعت شناس از غار و آویزهایش نگفته بود که میهمانی غار آغاز شد . یکی از همان آویزهای دلربا با بی رحمی تمام دست راستم را نشانه گرفت و سقوط کرد . کاپشن چرمی و پوست و گوشت ؛ همه را درید . داد از نهادم بلند شد و یک آن، چهره مادرم لحظه آمدن، جلوی چشمم مجسم شد. روی دست راستم تا مچ پاره شده بود و می شد سختی استخوان را لمس کرد . از درد و ترس آرام و قرار نداشتم، دائم دستم را حرکت می دادم و مثل دیوانه ها از این سو به آن سو می رفتم که ناگهان بر اثر شیب زمین یخ زده غار سر خوردم و با صورت و دو دست روی زمین یخ زده و سخت کشیده شدم . قطعات تیزی از قندیل هایی که قبلا سقوط کرده بودند سطح آن قسمت را پوشانده بود و هنوز با سطح زمین یکی نشده بود و این باعث شد دستها و صورت و پاهایم هم زخمی و خونی شود . باورم نمی شد در بدو ورود به غار رؤیایی و در کمتر از دو دقیقه با چنین پذیرایی مفصلی روبرو شوم . در آن سرمای شدید سرم داغ شده بود . احساس بکسوری را داشتم که گوشه رینگ گیر افتاده و دائم از حریف ضربه می خورد . باز هم به یاد حرفهای مادرم افتادم. همانطور روی زمین افتاده بودم و گریه می کردم. سهراب که او هم ترسیده بود و گریه می کرد با عجله بالای سرم آمد و گفت:"حسین جون دستت را بده من، باید سریع بریم بیرون، اینجا امن نیست، ممکنه یخهای بیشتری سقوط کنه. خیلی شرمنده ام، همش تقصیر من بود، یا علی، پاشو." به زحمت دستش را گرفتم. خیلی حال بدی داشتم؛ زخم و خونریزی اعضای بدن یک طرف، و پشیمانی همراه با ملامت بابت ارتکاب چنین خطر بی موقعی( مخصوصا بعد آنهمه مخالفت و گریه زاری مادرم) طرف دیگر. بنده خدا دائم می گفت:" آخه این پسره کیه می خوایی چنین سفری باهاش بری؟ از این گذشته کجا میخوایید برید وسط زمستون؟ اصلا اون منطقه رو میشناسید؟ نکنه خطر داشته باشه؟ " در راه خروج از غار در حالی که نمی توانستم جلوی گریه ناشی از دردم را بگیرم، دائم به یاد نگرانیهای مادر بیچاره ام بودم که گیر پسر زبان نفهمی مثل من افتاده بود . حالا دیگر انتظار بدتر از این را هم داشتم، احساس می کردم وقت تاوان پس دادن است. یاد ژست حق به جانب سهراب هم می افتادم که با اطمینان تمام و برای متقاعد کردن من، از خاطراتش با غار یخی می گفت. در یک لحظه درد و پشیمانی و عصبانیت و ترس را با هم داشتم.

    بالاخره به بیرون غار رسیدیم. رمغی نداشتم تا عصبانیت و اعتراضم را به دوست جدیدم ابراز کنم و بی اختیار روی برفها افتادم. سرد بود اما حوادث این چند دقیقه چنان من را تکانده بود که هنوز احساس داغی می کردم. غصه های همیشگی زن بیچاره از دست من، و حرفهای سهراب که نمی دانستم راست بود یا خالی بندی، از سرم بیرون نمی رفت. با خودم می گفتم:" کاش کمی جان داشتم تا خوب از خجالت رفیقم در می آمدم. مرتیکه احمق. این بود آن غار بی خطر خاطرات. اصلا ای کاش ماه قبل که رفته بودم اوشون فشم، باهاش رفیق نمیشدم، کاش صد سال وجه تسمیه اوشون فشم را ازش نمی پرسیدم، که بخواد اینهمه بدبختی برام به بار بیاره." بعد شروع کردم خودم را ملامت کردن و گفتم:" اصلا حقت بود و منتظر بدتر از این هم باش مردک مغرور یک دنده." بعد، از حرف و حدس خودم ترسیدم و به خدا گفتم:" تو کمک کن من زنده برگردم خونه، قول می دم دیگه رو حرف مادرم حرف نزنم، قول می دم با هر کسی رفیق نشم، اصلا قول می دم همه نمازهامو اول وقت و تو مسجد بخونم. همه این ترسها و قول وقرارها به خاطر این بود که احساس میکردم هنوز گوشه رینگم و قرار است ضربه بخورم. این افکار مثل مگس در سرم دور می زد و دست بردار نبود. هنوز پنج دقیقه نشده که از غار بیرون آمدیم. سرما کم کم داشت به سراغم می آمد. کاپشن چرمی هم در سرسره بازی داخل غار آنقدر آش ولاش شد که خاصیتش را از دست داده بود .

    سهراب در حالی که گریه می کرد به اطراف سرک می کشید و با خود طوری که معلوم نبود چه می گوید حرف می زد. کارهایش برایم عجیب بود و نگرانم می کرد، بلکه آن احساس ترس را در وجودم تقویت می کرد. با همان وضعیت زار از روی برفها بلند شدم و به سختی و با احتیاط نشستم و با صدای لرزان و بریده بریده گفتم:" تو دیگه چه مرگته آقای خاطره باز؟ خوب خاطره ای برای ما ساختی ! حالا چرا آروم نمی گیری ببینم چه خاکی به سرمون باید بریزیم." برگشت به سمتم و با شتاب پیش من آمد و با گریه گفت :" می دونم حسین جون خیلی وضع بدی داری، همش هم تقصیر منه، وقتی زنده برگشتیم هر چی خواستی بهم بگو و هر کاری خواستی بکن، اما الان با توجه به خونریزیت یه مشکل بزرگتر داریم که ممکنه به قیمت جونمون تموم بشه."    

    تا این را گفت خودم را جمع و جور کردم وآب دهانم را که با خون مخلوط شده بود قورط دادم و یک آن به یاد پدر یکی از رفقایم افتام که به طور مضحکی این ضرب المثل را با مناسبت و بی مناسبت تکرار می کرد که: آمد به سرم از آنچه می ترسیدم. رمغی برای داد و فریاد نداشتم، با همان صدای لرزان گفتم: "درست حرف بزن ببینم چی می گی، به قیمت جونمون تموم می شه؟" سهراب درحالی که سرش را پائین انداخته بود و گریه می کرد گفت:" اینجا گرگ داره، گرگهای گرسنه، تو این فصل غذا کم گیرشون میاد." بی اختیار فریاد زدم:" این را الان باید به من بگی؟ اگر از اول می گفتی عمرا نمی اومدم، نکنه تو طبیعت شناس لعنتی قصد جونم را کردی؟ نکنه من یکی از اون پروژه های آشغالتم؟ می خوایی ببینی یک گرگ گرسنه چطور یک آدم را میخوره؟ لعنت به من که با حرف تو خر شدم و این غلط را کردم، غار خاطرات بس نبود حالا نوبت گرگ خاطراته، می خوایی با من خاطره درست کنی..." سهراب که دید حسابی آمپرم زده بالا و جوش آوردم، اشکهایش را پاک کرد و با چند سلفه گلو را صاف کرد و بین فریادهای همراه ضعف من که مثل فریاد زدن یک آدم معتاد بود، فریاد کشید:" ساکت، بذار حرفم تموم بشه بعد روضه بخون، اگر خوش شانس باشیم می تونیم نجات پیدا کنیم. این نزدیکی ها یک کلبه قدیمی هست، از کوه که بریم پائین سیصد متر راهه." تا من خواستم حرف بزنم گفت: "می دونم چهل سانتی متر برف سر راهمون داریم اما بالاخره تنها راه شانسمون همینه، راستش کوله هامون را داخل غار جا گذاشتم و د ل برگشتن به غار را هم ندارم ، الان چیزی نیست زخمهاتو ببندم، پیش بینی می کنم تا ده دقیقه دیگه بند بیاد و لخته بشه، گرگها هم با اینکه بوی خون را از چند کیلومتری می فهمن اما بعید می دونم تا بیست دقیقه دیگه گرگی ببینیم." کم کم ارتباطمون عادی  شد و از حالت شاکی و متشاکی در آمد و سهراب شد همان بلد راه طبیعت شناس و من همان حسین.

    قسمتهایی از دامنه کوه را که مطمئن بود و سهراب می شناخت، سر می خوردیم و پائین می آمدیم. بالاخره روی چهل سانتی متر برف سر خوردن سخت نیست، هر چند من به خاطر وضع بدی که داشتم اذیت می شدم اما چاره ای نبود. چون غار یخی در ارتفاعات کوه نبود و در همان دامنه بود، پائین آمدنمان بیشتر از ده دقیقه طول نکشید. کل مسیری که از کوه پائین آمدیم، با خون علامتگذاری شده بود، من هم یک بدن خون آلود داشتم، کلبه هم نزدیک کوه بود و بوی اینهمه خون برای کشیدن هر حیوان وحشی به سمت ما کافی بود چه رسد به گرگهای گرسنه.

    حالا سیصد متر راه داریم تا پشت تپه ای که نزدیک کوه است و کلبه آنجاست. با توجه به خونی که از من رفته بود، بیشتر از صد متر نرفته بودیم که دیگر توانم را از دست دادم و با تمام ترسی که به خاطر گرگها سراغم آمده بود، نقش زمین شدم. سهراب هم که گرگهای گرسنه را بهتر از من می شناخت، از جهت ترس وضع بهتری نداشت، به این خاطر من را بر دوش گذاشت و با سرعت تمام حرکت کرد. هر چند دقیقه یک بار هم می ایستاد و اطراف را نگاه میکرد تا مطمئن شود از گرگها خبری نیست. روی دوش سهراب هنوز فکرم مشغول اتفاقات گذشته بود. نا خود آگاه حرفهای مادرم از سر می گذشت و تأسف می خوردم. گاهی هم اشک د رچشمانم حلقه می زد و در دلم به خدا التماس می کردم و عهد می بستم.

    هنوز حدود پنجاه متر تا کلبه فاصله داشتیم که سهراب برای استراحت توقف کرد، دوری زد تا اطراف را برانداز کند، ناگهان فریاد زد:" اون سیاهی در حرکت را می بینی، فکر کنم سر و کلشون پیدا شد." همانطور که انتظارش را داشتیم رادار خونی عمل کرده بود. معلوم نبود گرگ هستند یا حیوان دیگری اما اطلاعات کارشناس طبیعتمان می گفت گرگند. او می گفت حدود سه کیلومتر فاصله دارند. دیگر وقت استراحت نبود. بدون اینکه بر دوش رفیقم سوار شوم و از ترس، زودتر از او حرکت کردم، مثل کسی که گرگ دنبالش کرده !

    بالاخره به درب کلبه قدیمی رسیدیم. چهل سانتی متر برفی که جلوی درب کلبه بود و کمی سفت شده بود، سهراب را به تقلا انداخت. با قطعه چوبی از چوبهای کلبه که قبلا کنده شده بود و سر آن از روی برفها بیرون زده بود، در حالی که دائم به عقب نگاه می کرد و دست و پایش را گم کرده بود، برفها را کنار زد و درب کلبه را بازکرد. با تمام توان خود را به داخل کلبه انداختم. از شکافهای دیوار کلبه چوبی می شد گرگها را دید که دیوانه وار به سمت کلبه می آیند، آری بوی خون و شدت گرسنگی دیوانه شان کرده بود. با این که به ظاهر در امان بودیم اما صدای وحشتناک گرگهای گرسنه در حالی که پوزه هایشان را به شکاف دیوار می کشیدند بند دلمان را پاره می کرد. دست بردار نبودند، هر می گذشت هم تعدادشان بیشتر می شد.

    تا اوضاع وخیم می شد و احساس خطر می کردم، یاد مادرم و خدا می افتادم و شروع به قول و قرار گذاشتن با خدا می کردم، الان هم از آن لحظه ها بود، کافی بود به هر دلیل درب کلبه باز شود کار هر دومان ساخته بود. یکی از گرگها با سرعت خود را به در و دیوار کلبه می زد. دیگر جانمان داشت به لبمان می رسید، حدود بیست گرگ گرسنه، کلبه قدیمی و فرسوده را محاصره کرده بودند.

    ناگهان صدای شلیک یک تفنگ شکاری به آسمان بلند شد. با عجله از شکاف درب بیرون را نگاه کردیم. خبری از گرگها نبود، فقط جنازه یک گرگ روی زمین افتاده بود. سهراب با احتیاط تمام درب کلبه را باز کرد. مردی که تفنگ شکاری بر دوش داشت دوان دوان به سمت کلبه می آمد. گویا سهراب او را می شناخت. برایش دست تکان داد. مثل اینکه دعاهایم مستجاب شده بود. با همه درد و ضعفی که داشتم اما خوشحال بودم؛ الان بیشتر خوشحال بودم و دیگر  در ذهنم خبری از آن گل بی خار و آن مهربانتر از مادر نبود. احساس کردم از خطر جستم؛ از گوشه رینگ بوکس درآمدم.

    آن مردی که من نمی شناختمش و رفیقم می شناختش، تا به درب کلبه رسید، سهراب در آغوشش کشید و گفت:" دو تا طلبت حاجی"، مرد لبخندی زد و گفت:" سریع باید از اینجا دور بشیم، برای خوردن رفیقشان بر می گردند." حاجی که نمی دانستم کیست و چه جریانی با سهراب دارد، مرا بر شانه های قوی و چهارش انداخت و با سرعت حرکت کرد. انگار نه انگار که در چهل سانتی متر برف دارد راه می رود. در عرض چند دقیقه از کلبه دور شدیم. نمی دانم چرا اما وقتی با خیال نسبتا راحت روی شانه های حاجی بودم، دیگر یاد خدا را در دل نداشتم و از این بابت یک مقدار از خودم شاکی بودم. از دور می شد گرگهای گرسنه را دید که چطور از خجالت رفیق مرحومشان در می آیند ...                                                                        

                                                                                                                                                            والسلام

     

    ایده

    این حوادث، و حالاتی که در ضمن آن برای حسین پیش آمد، بر زندگی مملو از غفلت و سرخوشی او، تأثیر می گذارد. او بعد از به دست آوردن سلامتی اش کما بیش و گاه گاهی به یاد آن حوادث و قبل و بعدش می افتد و متأثر می شود. (در حالی که اکثر انسانها طبق آیات قرآن اینچنین نیستند و همه چیز را فراموش می کنند) . تا اینکه از سهراب که همه چیز را فراموش کرده سراغ حاجی را می گیرد(اصراری بر لفظ حاجی نیست ) و می گوید او اولین کسی است که با دیدنش حال خوبی به من دست می دهد و دوست دارم بیشتر بشناسمش. ارتباط و آشنایی بیشتر با زندگی عمل گرای حاجی و همراهی با او در اقداماتش باعث تحول عمیقی در زندگی حسین می شود.(در مورد شخصیت حاجی این نکته مهم است که انسان اهل موعظه و نصیحتی نیست و انسانها را با درگیر کردنشان و قرار دادنشان د رفضای عمل تغییر می دهد. البته این شخصیت هنوز جای کار و تحقیق زیاد ی دارد) کار به جایی می رسد که حسین در بهترین و آرام ترین لحظه هایش هم یاد خدا را به همراه دارد، چون احساس می کند بدون یاد خدا زندگی لذت و معنا ندارد.(قطعا در آوردن چنین معنایی در فیلم به طوری که باور پذیر و به دور از کلیشه باشد کار سختی است اما ممکن است) این ایده از آیاتی نشئت گرفته است که حال انسان در سختی ها و توجه شدیدش به خدا را یاد آور می شود آنگاه فراموشی و نسیان او را بعد از برطرف شدن آن گرفتاری نیز، ذکر می کند.(مثل : یونس22- عنکبوت 65- لقمان 32- و...) شخصیت اصلی این فیلم کسی است که برخلاف اکثر مردم، از این گرفتاری، مطابق با کارکردی که خدا برای انسان د ر نظر گرفته، استفاده می کند و هدایت می شود. جا دارد درچنین فیلمی اشاره ای به بحث شرور و عدل الاهی و رفع شبهات اطرافش، تا آنجا که با داستان اصلی مرتبط است، نیز گردد                 

                                                                                                                                                           حسین باقرزاده  / خرداد 1391



  • Comments

    No comments yet

    Suivre le flux RSS des commentaires


    Add comment

    Name / User name:

    E-mail (optional):

    Website (optional):

    Comment: